مژده مواجی – آلمان
گرما و شرجی دو یار جدانشدنی تابستان بوشهر، آسمان و زمین را بههم دوختهاند. هوا جنب نمیخورد. نخلها و درخت گل ابریشم در حیاط خانهٔ قدیمی هم جنب نمیخورند. زمین، نفسش زیر بار سنگین شرجی بالا نمیآید.
از فرط گرما در چوبی حوضخانهٔ نمور و نیمهتاریک را باز میگذارم. هوای دمکردهٔ چاه، حوض و توالت را در حوضخانه که در گوشهای از حیاط قرار دارد، احاطه کرده است. خودم را به آب خنک حوض میسپارم که آبش تا زیر گردنم میرسد. تنها نیستم. کَلبوکی در کنار چَندَلهای** سقف برّ و بر نگاهم میکند. چشمها و دهانم را میبندم و بینیام را میگیرم و غوص میکنم. هوووووووف… بالا میآیم. با مارمولک چشم در چشم میشویم. و دوباره غوص، چشم مارمولک، غوص، چشم مارمولک، غوص، چشم مارمولک… .
خودم را بالا میکشم و از حوض بیرون میآیم. با بدن خیس، سنگین و دستهای نحیف کودکانهام طناب کلفت چاه را میگیرم، سطل فلزی را در چاه میاندازم. قرقرهٔ چوبی غژوغژکنان میچرخد و من با تمام قوا طناب را میکشم. سطل نیمهپر آب سرد چاه را بهروی خودم میریزم و سرمست میشوم، هووووووووووی… حوله را دور تنم میپیچم. تند و تند از پلههای طویل سیمانی بالا میروم و طارمه را طی میکنم تا در اتاق لباس تمیز بپوشم. قطرههای تلخ آب چاه بهروی صورتم با قطرههای نمکین عرق قاطی شدهاند. زبانم را به لب بالاییام میکشم. اَه، تلخ و شور. حالم را بههم میزند. در حالیکه با حوله صورتم را خشک میکنم، سنگینی نگاهی، چشمهایم را بهطرف خودش میکشد. سرم را که بالا میکنم، کنار چندلهای سقف اتاق مارمولکی بدون حرکت چشم دوخته است.
در طارمه روبهروی اتاقهای پنجدری بساط شام برقرار است. دور لامپ طارمه، چند تا مارمولک چاق و چله در کمین پشهها که دور لامپ پرواز میکنند، نشستهاند. پنکهٔ زمینی بیوقفه با تمام توانش تا مرز از جا کنده شدن میچرخد. یکی از مارمولکها مثل برق پشهای را در هوا میقاپد.
پدرم با اشتیاق میگوید: «اگه این مارمولکها نبودند، پشهها ما را خورده بودند.»
برادرم علی به شوخی میگوید: «اینها اول اسمشون «بوک» بوده. رفتن کربلا، اسمشون شده «کَلبوک».
بعد از شام، شرجی فرارمان میدهد به پشتبام. از راهپلهٔ مارپیچ که بالا میرویم، مارمولکی روی دیوار پلکان با دیدن ما از ترس تکانی به خودش میدهد.
روی تشک سبک تابستانی که شرجی چسبناک و خیسش کرده، لم میدهم و به ستارههای رنگپریده که بیرمق درهوای دمکرده از بالا فقط خودی نشان میدهند، خیره میشوم.
گرما و شرجی بدجور دمخور شدهاند.
جرق جرق جرق… کابلهای برق توی کوچه تاب سنگینی چسبندگی شرجی را ندارند. جیغ و فریاد میکشند. جرق جرق جرق… .
ناگهان برق قطع میشود، سیاهی خودش را روی تمام محله میاندازد و در محله ولولهای بهپا میشود.
امشب گرما و شرجی در تاریکی شب تا صبح عیش دارند.
___________________________________
* کَلبوک: در گویش بوشهری به مارمولک میگویند.
** چَندَل: نوعی چوب مخصوص برای پوشش سقف که از هندوستان و مومباسا میآوردهاند.